سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

تولد خاله مریم...

سلام دخترم... خيلي خانوم شدي و خيلي فهميده و عاقل هستي... بهت افتخار ميكنم و مثل هميشه و هر روز خدا رو به خاطر داشتن تو شاكرم... عسل مامان امروز هفدهم اسفنده و روز تولد خاله مريم... خاله مريم جون تولدت مبارك... ديروز وقتي خاله رو خونه مامان پروين ديدي بهش گفتي كه تبلدت مبارك... آفرين به دختر با احساس و مهربونم... ديروز كمي خونه مامان پروين كمك كرديم تا بخشي از كارهاشون تموم بشه... اما بعدش من وقت دكتر داشتم و با هم رفتيم سمت مركز بهداشت... خيلي خسته شدم و چون كمي سرماخوردگي هم داشتم مزيد بر علت شد كه تحملم كم بشه... تو هم اصرار داشتي كه برات سي دي بخرم و ميگفتي كه قول ميدم دختر خوبي باشم... وقتي رسيديم نزديك خونه مامان پروين ميگفتي مامان سي...
17 اسفند 1390

آخر هفته اي شلوغ و عروسي پسر عمه ات...

سلام نفس خانوم... از وقتي فهميدي كه ميخوايم بريم بابلسر دقيقه اي يه بار ميگي كي ميريم بابلوس؟ چهارشنبه با هم رفتيم آرايشگاه خواستم موهاتو مرتب كنم نذاشتي... چون بابا هم دوست داره موهات بلند بشه اصرار نكردم ديگه. از آرايشگاه كه برگشتيم خونه رو جمع و جور كرديم وسايل سفر رو جمع كردم... شب كه بابا اومد بهش گفتي كي ميريم بابلوس اون هم ميخواست كه همون موقع راه بيافتيم اما چون خسته بود من مخالفت كردم و گفتم صبح راه ميافتيم. ساعت شش بود كه راه افتاديم و ساعت ده و نيم صبح رسيديم. صبحانه خورديم و ناهار رفتيم خونه عمه... برگشتيم خونه عزيز و كمي استراحت كرديم تو خوابيدي و وقتي بيدار شدي واسه رفتن به تالار آماده شديم. اونجا خيلي همه بهت توجه ميكردن و چون...
13 اسفند 1390

دکور جدید اتاق سارا جون...

سلام دخترم، پنجشنبه صبح بابایی ما رو برد خونه دوست من، خاله اکرم اونجا بودیم تا شش بعدازظهر و تو با پرنیا حسابی بازی کردی و گاهی هم بهونه میگرفتید... اینقدر خسته شدی که وقتی نشستیم تو ماشین خوابت برد. صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم با بابا مشغول جا به جا کردن دکور اتاق تو شدیم. جای تخت کمدت رو عوض کردیم و چیدمان اتاق ها رو عوض کردیم خسته شدیم ولی در نهایت تو گفتی چقدر اتاقم قشنگ شده، چقدر کمدم تمیز شده! اینقدر کمدت رو به هم ریخته بودی که من دیگه حوصله تمیز کردنش رو نداشتم گفتم هر وقت جا به جا کردیمش مرتب و تمیزش میکنم، و تو هم متوجه این تمیزی و مرتب بودن شدی... خداروشکر راضی بودی از این تغییر دکوراسیون و خوشت اومده بو...
6 اسفند 1390

تماشای فیلم HUGO ...

سلام خوشگل خانوم، بیست بهمن به سانس دوازده شب تالار شمس دعوت شده بودیم. چون که خیلی دیروقت بود من به بابا گفتم که سارا اذیت میشه من نمیام تو خودت برو، اما گفت که نه میخوام که با هم بریم. فیلمش ارزش اینو داره که اون وقت شب راهی سینما بشیم. گفتم مگه چه فیلمیه؟ گفت که فیلم هوگو که برنده گلدن گلاب شده تو تالار شمس نمایش سه بعدی داره! بیا بریم سارا هم میذاریم خونه مامان اینا!‌ من گفتم نه اونجا اگه بذاریمش ممکنه بیدار بشه و بدخواب بشه،‌ از طرفی اونارو هم اذیت میکنه. اگه ببریمش خیالم راحت تره. بابا که از جشنواره اومد دنبالم ساعت یازده و نیم شب بود من و تو هم آماده بودیم و سریع از خونه زدیم بیرون، ‌همین که نشستیم تو ماشین ...
20 بهمن 1390
1